» بسم الله الرحمن الرحیم «
دلنوشته تقدیم به شهدای شاهچراغ
– نویسنده: زهرا صالحی تابان( دانشجوی دانشکده کشاورزی شیروان آبان ماه 1401)
دفترم را باز می کنم. از تمام احساساتی که حک شده است می گذرم. ورق جدیدی چشمک میزند! این روزها انگار ورقها نیز دلشان پُر است که چشمک می زنند و از من می خواهند که با آنها صحبت کنم.
چه بنویسم؟ بنویسم برای خود یا دردهای این روزها…؟!
غرق در این سکوتِ طولانی زیر سایه ی شاهچراغ، من به تو می اندیشم که زیرِ لب زیارت نامه می خواندی! به تو فکر می کنم و پیش از آن که ماه نور مهتابی اش را بر زمین بتاباند، کنار پنجره می ایستم و به آخرین شبی فکر می کنم که تو در آن نفس کشیدی.
می دانم که می دانی چقدر دستم می لرزد که برایت دست به قلم ببرم و در این میان بغضم هم دست کمی از دست لرزانم
ندارد. اما بی قراریهای این دلی که مدام دل دل می زند، دست بردار نیست.
قاب عکس کوچکت هنوز هم کنار نرگس هایی است که به شکوهِ نامت سر در آغوشت فرو بُرده اند و هنوز سجاده ی معطرت روی طاقچه است و دل را روانه ی معراج می کند. حال من برای کودکانِ به جای مانده…کودکان پر کشیده، هر چه در پستوهای مغزم سیر می کنم، خبری از حرف نگفته نیست. آخر تلخیِ واقعه در بند بندِ تنِ من رسوخ کرده!
اما…اما می دانم تا اسم تک تک تان را روی صفحه بیاورم، جوهرِ قلم از زیبایی اسمتان خودش را روی کاغذ پرت می کند و از مظلومیت شما خواهد نوشت؛ آخر تمام رنگش را از جوی های خون ریخته در حرم، امانت گرفته… .
نبودت نیشتری است به در هم شکستنِ همه چیز! من استوار راه می روم و استوار می گریم. با شعف می گریم و خزانی که سرتا پای مرا به خود گرفته، شرف دارد.
من به درد نمی گریم و به تنهاییام نیز هم؛ من به شوق همنشینی ات با والامقام ها…شکوهی که غرق در آنی اکنون! و چقدر به خود می بالم که تو چنین سبک بال جانت را در میان دستان همیشه مهربانت گرفتی و رفتی.
حال بگذریم از هوایی که بس ناجوانمردانه سرد است و تن لرزانی که از بامداد خبر تلخ شهادتتان را به او دادهاند و تب دارد.
از آن حفره ای که با این خبر، در سطح قلب تمامی مان سرباز کرد و اشکی که دمادَم می جوشد و بارانی می شود بر تنِ قاب عکست… و بگذریم از بوسه هایی که دست تو را گم کرده اند… . دردِ شهادت هموطن سنگین است! بگذریم که می ارزد به آن فخر و شکوه!
تلخیِ حادثه از شاهچراغ باور نتوانم کرد!
خون و خونین شدنت در حرمِ عشاق باور نتوانم کرد!
ای دقایق دَمَکی صبر کنید گوش کنم
این فریاد دردمندِ کودکی جا مانده در این دنیا، باور نتوانم کرد!